معنی دختر ابوسفیان

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ابوسفیان

ابوسفیان. [اَس ُف ْ] (اِخ) ابن حرب. رجوع به ابوسفیان صخر شود.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) رواسی. رجوع به ابوسفیان وکیعبن جراح شود.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) مغیرهبن حارث بن عبدالمطلب. رجوع به ابوسفیان بن حارث شود.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) ابن جبیر. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) طلحهبن یحیی. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) زیاد المدنی. محدّث است.

ابوسفیان. [اَس ُف ْ] (اِخ) قطبهبن العلأبن المنهال. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) نصربن موسی المروزی. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) اسماعیل بن عبیداﷲ. محدّث است.

ابوسفیان.[اَ س ُف ْ] (اِخ) رازی. او راست: کتاب الاستحسان.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) محمدبن حمید المعمری. محدّث است.

ابوسفیان.[اَ س ُف ْ] (اِخ) محمدبن سفیان عنزی. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) طریف بن شهاب السعدی. محدّث است.

ابوسفیان. [اَ س ُف ْ] (اِخ) سراقهبن مالک بن جعشم. صحابی است.

معادل ابجد

دختر ابوسفیان

1414

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری